باغچه بیدی 9 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

فصل نهم : نسیم

 

مدتی بود از نفیسه و مسعود خبری نداشتم. تصمیم گرفتم وقتی رسیدم دفتر بهشون یه زنگ بزنم و ازشون خبر بگیرم . عادت

داشتم از چهار راه سیروس تا دفتر رو پیاده برم. آرام و قدم زنان بسمت دفتر می رفتم و توعالم خودم بودم. که صدای نالۀ زن

جوونی توجه ام رو جلب کرد .

داشت التماس می کرد و زار میزد : بچه  ام ..... تو رو خدا به من رحم کنید. بچه ام داره از دستم  میره . نگاه کردم و دیدم بچه

بیهوش روی دستش افتاده . یه حسی بهم گفت این زن گدا نیست و فیلم هم بازی نمی کنه .

جلو رفتم و گفتم : چی شده خواهر؟

گریه کنان گفت بچه ام داره از دست میره . نمیدونم ، بخدا نمی دونم چی شده . وسط اتاق غش کرد و افتاد. پولم نداشتم ببرمش

دکتر. تو رو خدا خیر ببینی ....

گفتم : بلند شو ، سریع برگشتم چهار راه سیروس و یه تاکسی گرفتم تا زیر پل ری. بیمارستان بازرگانان  . بلافاصله بچه رو بردیم

توی اورژانس بیمارستان و به مادرش گفتم : اینجا باش تا من پول ویزیت  رو واریز کنم. سریع رفتم و کارهای لازم رو انجام

دادم . بلافاصله پزشک اورژانس اومد و معاینات لازم رو انجام داد و دستور سرم و بقیه چیزها رو داد. تا دکتر این کار ها رو

انجام  میداد و از تلفن عمومی بیمارستان زنگ زدم به لیلا خانم و خواهش کردم خودش رو برسونه بیمارستان .

ترسید پرسید : اتفاقی افتاده نوید جان .

گفتم : نه نگران  نباشید. هیچ اتفاقی خاصی برای من نیافتاده .......... یه بچه مریضی اینجا هست که نیاز به کمک داشت. اگر

بیایید سریع براتون حضوری توضیح میدم. اگر میشه یه ماشین در بست بگیرید و فوری بیایید.

گفت : باشه. تا یک ربع دیگه اونجام.

وقتی برگشتم. دکتر به سمتم اومد و گفت : بچه شماست .

جواب دادم : نه ، دیدم مادرش مستاصل این بچه رو تو بغلش گرفته و با گریه و التماس کمک می خواد آوردمشون اینجا.......

پرسیدم :  مسئله خاصی هست ؟

گفت: بله خیلی هم خاصهِ .......

سوال کردم: خب چیه؟ چی شده ؟ بچه چشه؟ .......

گفت: علاوه بر سوئ تغذیه شدید . بدجوری کتکش زدن ، الان رفته تو کما .........

پرسیدم : به مادرش گفتین ؟

با سر اشاره کرد نه ؟ خیلی بی تابه .......

گفتم : مادرهمسرم رو خبر کردم برای کمک بیاد اینجا ، تا چند دقیقه دیگه میرسه. شما هر کاری لازمه انجام بدید. من همه هزینه

ها اون رو تقبل میکنم.

گفت : باید ببریمش سی سی یو.

گفتم چیکار باید بکنیم. رضایت والدینش رو میخواهیم.

زن رو صدا کردم و گفتم : برای انجام  درمان های لازم باید اجازه نامه رو امضا کنی.

گفت : هر کاری بگین انجام میدم . فقط تورو خدا بچه ام رو به نجات بدین.

گفتم :خیالت راحت باشه ، هر کاری لازم باشه انجام خواهد شد ..... سپردمش دست دکتر و رفتم برای انجام کارهای بستری .

کارها رو که انجام دادم. همزمان مامان لیلا هم از راه رسید. جریان رو براش تعریف کردم و زن بیچاره رو به اون سپردم تا

 بررسی کنه ببینه کی این بلا روسر این بچه طفل معصوم آورده .

همین زمان مامور تحقیق نیروی انتظامی هم که در جریان ضرب و شتم کودک قرار گرفته بود . اومد . ابتدا از من سوالاتی

پرسید . بعد بسراغ مادر بچه رفت . نهایتا مشخص شد. همسر این مرد. ضمن اینکه معتاده و در تامین زندگی اونها  کوتاهی می

کنه. مرتب اونهارو  مورد ضرب و شتم قرار میداده. پرونده تکمیل شد.

مامور گفت : میتونین شکایت کنین . با توجه به آثار بجا مونده از ضرب شتم و گزارش بیمارستان . دادگاه فورا رسیدگی می کنه.

زن بیچاره ابتدا میترسید که شکایت کنه . اما من و مامان لیلا قانعش کردیم . شکایت کنه و قول دادیم که کمکش کنیم تا از این

وضعیت نجات پیدا کنه.

مامان لیلا ازش پرسید . اهل کجایی دخترم.

گفت : اصفهان .

دوباره پرسید: کسی رو تهران داری؟

زن سرش رو انداخت پایین و آروم گفت : اگر داشتم که این حیوون پست فطرت نمی تونست این بلا ها رو سرم بیاره .

مامان لیلا گفت: اسمت چیه دخترم

پاسخ داد : نسیم

مامان گفت: نسیم جان دیگه نگران نباش با هم میریم خونه ما .....

نسیم گفت: نه نمی خوام مزاحمتون بشم.

مامان پرسید: مگه جای دیگه ای داری بری؟

گفت : تو بیمارستان میمونم.

مامان جواب داد . امشب رو موندی فردا که بچه ات مرخص شد کجا می خوای بری ؟ نه همین که گفتم می ریم خونه ما و ادامه

داد : تو همین جا استراحت کن تا من و نوید بریم هماهنگی های لازم رو انجام بدیم.

وقتی دور شدیم گفتم : مامان لیلا . ما که این رو نمی شناسیم.

مامان گفت: چرا می شناسیم.

 گفتم : می شناسیم؟

قاطع جواب داد : بله می شناسیم . حداقلش می دونیم یه مادر درمونده است که به کمک ما نیاز داره . هر جورمی تونیم باید ازش

حمایت کنیم ...... و ادامه داد:  اون یک مادر جوون مستاصل هست که گرفتار یه آدم پست فطرت شده ....... نمی تونیم کنار

خیابان وسط یه مشت گرگ درنده رهاش کنیم  ...... شما نگران نباش . احساس من اشتباه نمی کنه . همونجور که شما هم باورش

کردی و آوردیش اینجا .

منطق درستی بود . پس سکوت کردم.

مادر گفت : شما برو به کارت برس من اینجا هستم .

جواب دادم : نه من کاری خاصی ندارم  ..... شما مراقب این بنده خدا باش . من کارای بچه رو پیگیری می کنم.

حرفم تموم نشده بود. که نسیم غش کرد و روی زمین افتاد. پرستارا  و دکتر اورژانس دویدن و اون رو روی تخت خوابوندن.

بلافاصله مشخص شد زن بیچاره ، هم از سوء تغذیه و هم کتک هایی که خورده. دسته کمی از بچه اش نداره و از حال رفته.

خوشبحتانه اون مقاوم تر بود و به کما نرفت. با وصل سرم  و تعدادی آمپول ویتامین یه ساعت بعد ، کمی حالش جا اومد. در

همین حین من رفتم مقداری ابمیوه و دل و جیگر تهیه کردم و لیلا خانم بزور بهش خورند. همه اش سراغ بچه  اش رو می گرفت.

 بالاخره پزشک خبر داد خوشبختانه بچه هم بهوش اومده ، خطر بر طرف شده. اما امشب حتما باید سی سی یو بمونه تا وضعیتش

تثبیت بشه .پس مامان لیلا و نسیم رو سوار تاکسی در بستی کردم و فرستادمشون خونه ... خودم هم رفتم دفتر ، حاج عباس آقا

که از حالم  متوجه شد باید اتفاقی افتاده باشه ، پرسید : چی شده؟ داستان را تمام و کمال گفتم .

گفت : کار خوبی کردی. به این بنده خدا کمک کردین .

گفتم : باید ازشون حمایت کنیم.

دستی به پشتم زد و گفت: دائم  منو یاد پدرت  می ندازی ....... خدا رحمتش کنه . درست مثل اون دلرحم و خیر خواهی. خدا

عزتت رو زیاد کنه.

عصری که رفتیم خونه. دیدم مادر و ملیحه ، نسیم  رو بردن حمام و زخم های بدنش رو مرحم گذاشتن و لباس های تازه تنش

کردند.

پدر سلام و علیک کرد و احوالش رو پرسید و بهش اطمینان داد که همه ما تصمیم داریم حمایتش کنیم و اگر بخواد دیگه پیش

شوهرش بر نگرده هر کاری لازم باشه برای نجات اون و بچه اش انجام خواهیم داد.

نسیم  که فقط  یک  سال از ملیحه بزرگتر بود و زخم های عمیق جسمی  و روحی زیادی رو تحمل می کرد. با نومیدی گفت : واقعا

اینکار رو می کنین.

مامان لیلا گفت: حتما  این کار رو می کنیم

اون نومیدانه و با ترس گفت : بچه ام.

پدر جواب داد : با گزارشی که امروز توی بیمارستان تهیه شده حتما بچه را به تو خواهند سپرد...... بهت قول میدم. اگر لازم

باشه برای اینکار وکیلمون کمکت خواهد کرد.

نسیم نفس راحتی کشید و آرام شروع کرد به گریه ، البته این بار این گریه اش از خوشحالی بود. قرار بود همه به دیدن شوکت

خانم بریم .......ملیحه ، نسیم رو هم آماده کرد و همگی به اونجا رفتیم. وقتی رسیدم مامان شوکت استقبال گرمی از همه ما کرد.

شوکت خانم گفت : این خوشگل خانم کی هست که افتخار داده مهمون خونه عشق شده  .......

بعد از شنیدن این حرف تازه متوجه شدیم حق با مامان شوکت هست و زن جوان قیافه محجوب و بسیار زیبایی داره. مامان لیلا

مختصر و مفید داستان رو تعریف کرد.

شوکت خانم بی مقدمه گفت: خب چقدر عالی ، خداجون قربونت برم. تو چه قدر مهربونی . یه دختر و یه نوه به من دادی که این

آخر عمری از تنهایی در بیام. دولا شد و رو به قبله سجده . کرد . با این کار معلوم شد. که نسیم و پسرش رضا خانه و کاشانه

امنی پیدا کردند.

پدر گفت : مبارکه مامان شوکت . دختر دار شدی ،  این شیرینی داره بی برو بر گرد.

مامانی شوکت گفت. کوچیک همه شما هم هستم ......... ملیحه جون ، جای ظرف شیرینی  رو که بلدی بلند شو خودت زحمتش

رو  بکش .

منم گفتم : اگر موافق باشین برم دو دست دل و جیگر تازه بگیرم و بیارم که همه نیاز به تقویت اساسی داریم

همه گفتند موافقیم.

بابا هم گفت : پس تا بری و برگردی منم منقل رو آماده می کنم.

وقتی برگشتم دیدم نسیم چادر نمازی رو که از مامان شوکت گرفته . سرش کرده و مشغول نمازه. هنوز اذان نگفته بودند.

با اشاره از ملیحه پرسیدم : گفت نماز شکر می خونه .... توی مدت که رفتی و برگشتی همه اش تو و مامان و مارو دعا می کنه.

می گه امروز فکر نمی کردم تا ظهر خودم و بچه ام  دوام بیاریم . اما  الان کنار خانوده ای مهربون آروم گرفتم    .

 

 

                                                                                                            پایان فصل نهم


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 18:59 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.